Monday, October 18, 2010. could have been so much better.

چشم را تا باز کنی لحظه ی دیدار گذشت. پاره ای از وجود تو را نیز با خود خواهد برد . همیشه به من می گفت زندگی وحشتناک است. ولی یادش رفته بود که به من می گفت تو زندگی من هستی. روزی از روزها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری. گفت به اندازه خورشید در اسمان. نگاهی به اسمان انداختم دیدم که هوا بارانی بود و خورشیدی در اسمان معلوم نبود. شبی از شبها از او پرسیدم به چه اندازه مرا دوست داری. گفت به اندازه ستاره های اسمان.

Historias del reto legacy de mis sims. Esa misma noche Bastian se levantó al amanecer a tomar agua, se moría de sed, al salir a la cocina se encontró el espíritu de su madre, Teresa, rondando. 8211; No hijo, no nos permiten venir por la familia directa. 8211; mmmmh si hijo,. 8211; Nos vamos ya? .

Forgot Password or Username? Got lost following the crumbs. Got lost following the crumbs. By moving, adding and personalizing widgets.